جمجمه شناسی و شخصیت و هوش

آيا برآمدگی پشت سر شما سر نخی از شخصيت درونی شما به دست می دهد؟ اين ايده، زمينه اصلي يک موضوع «شبه علمی» به نام جمجمه‌شناسی روانی (Phrenology) بود که سعی در ارتباط دادن برآمدگی های سر افراد به جنبه‌ های خاصی از شخصيت آنان داشت.
فرنولوژی یا جمجمه شناسی (Phrenology) یکی از حوزه‌ های مطالعاتی جذاب در تاریخ روانشناسی است. به زبان ساده فرنولوژی می‌گوید اگر یک برآمدگی یا فرورفتگی در جمجمه شما وجود داشته باشد شخصیت شما منطبق با آن برآمدگی یا فرورفتگی تغییر می‌کند.

تاریخچه فرنولوژی یا جمجمه شناسی

جمجمه شناسی در اواخر دهه ۱۷۰۰ میلادی توسط یک پزشک آلمانی به نام فرانس ژورف گال آغاز شد. گال در ابتدا دریافت که قشر مغز انسان (لایه نازک خاکستری بیرونی مغز) بسیار بزرگ‌تر از حیوانات دیگر است و به اعتقاد او همین قشر بزرگ سبب برتری فکری انسان شده بود. او متقاعد شده بود که همین ویژگی‌های مغز انسان می‌تواند در شکل و اندازه جمجمه او نیز تغییراتی ایجاد کند. برای مثال داشتن یک برآمدگی در قسمت خاصی از جمجمه می‌توانست نشانگر احساساتی بودن او باشد.
گال در یکی از اولین تلاش ‌های خود جمجمه تعدادی از جیب برهای جوان را بررسی کرد و دریافت که بسیاری از آنان در قسمت بالای گوش خود دارای یک برجستگی در جمجمه هستند. بنابراین او اعلام کرد که برآمدگی در قسمت بالای گوش می‌تواند نشانگر گرایش به سرقت، دروغ و فریب باشد. نتیجه گیری کلی گال این بود که تو رفتگی، برآمدگی و شکل جمجمه می‌تواند با جنبه‌های مختلف شخصیت و توانایی‌ های ذهنی فرد مرتبط باشد و در واقع رشد قسمت‌های مختلف مغز خود را در شکل جمجمه نشان می‌دهد.
گال در کتابش در مورد جمجمه‌ شناسی روانی گفته است:

  • استعدادهای ذهنی و اخلاقی، ذاتی هستند.
  • پرورش یا بروز این استعدادها به سازماندهی آن ‌ها بستگی دارند.
  • مغز کلیه گرایش ‌ها، احساسات و استعدادها را کنترل می‌کند.
  • مغز از قسمت ‌هایی تشکیل شده که هر قسمت مسئول یکی از گرایش‌ ها، احساسات و استعدادهای مختلف است
  • شکل جمجمه نشانگر شکل و نحوه توسعه قسمت‌ های مختلف مغز است.

گال با اندازه‌گیری جمجمه افراد مختلف در زندان ‌ها، بیمارستان ‌ها و پناهگاه‌ ها، به ویژه کسانی که دارای سرهایی با شکل غیرمعمولی بودند، به دنبال تأییدیه برای ایده‌ هایش بود. گال بر اساس یافته‌ هایش، سیستمی متشکل از 27 «قوه ذهنی» مختلف به وجود آورد که عقیده داشت با ارزیابی قسمت‌ های مختلف سر، مستقیماً قابل تشخیص می‌باشند.

جمجمه و شخصیت شناسی

گال در بررسی ‌های بعدی خود ۲۷ منطقه مغزی را مشخص کرد و بیان کرد که با مطالعه مشخصات ظاهری این ۲۷ قسمت جمجمه می‌تواند شخصیت فرد را حدس زد. از جمله این مناطق بر روی جمجمه عبارت بودند از: غریزه تولید مثل،‌ به فرزند،‌ عاطفه و دوستی،‌ دفاع از خود، شهامت و جنگجویی،‌ غریزه خشونت و جنایت، نیرنگ، فریبکاری، هوشمندی،‌ حس تملک، گرایش به دزدی،‌ غرور، تکبر، عشق به اعمال قدرت، بلندپروازی، جاه‌طلبی، عشق به پیروزی،‌ احتیاط، آینده‌ نگری،‌ تحصیل و آموزش دیدن،‌ حس مکانی،‌ یادآوری دیگران،‌ حافظه کلامی،‌ توانایی زبانی، حس رنگ‌ها، حس صوتی و استعداد موسیقیایی، توانایی ‌های ریاضي،  توانایی ‌های فنی، زیرکی، متافیزیک، طنز و شوخ‌ طبعی، استعداد شاعری، مهربانی، ترحم، حس اخلاقی، تقلید و همرنگی، دین‌داری، افراطی‌گری مذهبی، پشتکار، استقامت و پایداری.

پیشینه تاریخی جمجمه شناسی و بررسی قوای ذهنی

در دوران باستان، نظریه‌های مربوط به قوای ذهنی و تفاوت‌های فردی، از جمله مباحث مهم فلسفه بودند. افلاطون و شاگردانش با پیوند دادن این موضوع به فلسفه ذهن، گام‌هایی در این مسیر برداشتند. فعالیت‌های معابد کونگ فو توآ در چین و اقدامات امپراتوران این کشور نیز به مشروعیت‌بخشی این نظریات کمک کرد. با این وجود، مسیر علمی و دقیق برای سنجش هوش و شناسایی جایگاه قوای ذهنی، هنوز مبهم باقی مانده بود.

در دوران قرون وسطی و پس از آن، جنبش جمجمه شناسی به عنوان یکی از نخستین تلاش‌ها برای بررسی علمی هوش و شخصیت انسان مطرح شد. جمجمه شناسان بر این باور بودند که قوای ذهنی در بخش‌های مشخصی از جمجمه قرار دارد و با بررسی شکل سر انسان می‌توان میزان هوش و توانمندی‌های ذهنی او را ارزیابی کرد.

آرواره شناسان جمجمه‌ای و نقش شکل جمجمه در ارزیابی هوش (تست هوش کتل)

از جمله شاخه‌های جمجمه شناسی می‌توان به آرواره شناسان جمجمه‌ای اشاره کرد که معتقد بودند اندازه و ساختار جمجمه انسان نشانگر قوای ذهنی است. این دیدگاه بر این فرض استوار بود که افرادی با پیشانی بزرگ‌تر از هوش بالاتری برخوردار هستند، در حالی که کوچک بودن جمجمه نشانه عقب‌ماندگی ذهنی است.

مطالعه بر روی افراد میکروسفال (دارای جمجمه کوچک) که اغلب دچار اختلالات شناختی بودند، به گسترش این دیدگاه کمک کرد. بر اساس این مشاهدات، وزن و حجم جمجمه به عنوان شاخص‌هایی برای اندازه‌گیری هوش انسان در نظر گرفته شد.

سینوهه و ابن سینا؛ پیشگامان بررسی قوای ذهنی در جمجمه انسان

سینوهه، پزشک دربار فرعون مصر، یکی از نخستین کسانی بود که تلاش کرد با بررسی بخش‌های مختلف جمجمه، جایگاه قوای ذهنی را شناسایی کند. وی با انجام کالبدشکافی‌های مخفیانه روی اجساد، دریافت که بخش قدامی مغز نقش مهمی در توانمندی‌های شناختی دارد.

در ایران نیز ابن سینا، پزشک نابغه ایرانی، با الهام از تجارب سینوهه، با انجام کالبدشکافی و تحریک بخش‌هایی از مغز انسان، به شناسایی نواحی حسی و حرکتی پرداخت. وی توانست ارتباط بین نواحی خاص مغز و رفتارهای حسی و حرکتی را کشف کند و این رویکرد را “توپوگرافی مغز” نامید. او را می‌توان پیشگام علم موضع‌نگاری مغز دانست که به نقش هر بخش از مغز در فرایندهای ذهنی و رفتاری توجه ویژه‌ای داشت.

جمجمه شناسی نوین؛ از گال تا بروکا

با وجود تلاش‌های ارزشمند سینوهه و ابن سینا، به دلیل محدودیت‌های فرهنگی و اخلاقی زمانه، این یافته‌ها به شکل گسترده‌ای منتشر نشد. تنها در قرن هجدهم و نوزدهم بود که جنبش جمجمه شناسی به شکلی علمی‌تر و فراگیرتر ظهور کرد. فرانسیس ژوزف گال و پیر پاول بروکا به عنوان پیشگامان جمجمه شناسی نوین شناخته شدند و نظریات آن‌ها مورد توجه محافل علمی قرار گرفت.

جمجمه شناسان جدید با استفاده از کالبدشکافی، شکل سر انسان را بررسی کرده و باور داشتند که ویژگی‌های شخصیتی و قوای ذهنی از طریق ساختار مغز و جمجمه قابل تشخیص است. این دانشمندان به بررسی نقاط خاص مغز پرداختند و ادعا کردند که تحریک این نواحی می‌تواند منجر به واکنش‌های حرکتی و رفتاری خاصی شود.

جمجمه شناسی

بررسی دیدگاه‌های فرانسیس ژوزف گال و پیرپاول بروکا درباره هوش و مبانی زیستی آن

فرانسیس ژوزف گال، از پیشگامان بررسی ساختارهای زیستی مرتبط با قوای ذهنی، اولین بار به‌طور غیرمستقیم ایده وجود مراکز خاص در مغز برای توانایی‌های شناختی را مطرح کرد. پس از او، پیرپاول بروکا این موضوع را با تأکید مستقیم بر ارتباط وزن مغز و اندازه جمجمه با هوش انسانی پیگیری نمود. می‌توان گفت که بروکا در پرتو نظریات گال توانست به بررسی دقیق‌تر ماهیت، تحول و سنجش هوش از منظر زیستی بپردازد. بنابراین، ابتدا لازم است دیدگاه‌های گال بررسی شود و سپس به یافته‌های بروکا پرداخته شود.

فرانسیس ژوزف گال؛ بنیان‌گذار جمجمه‌شناسی

گال، پزشک اتریشی (1758-1828)، با مشاهده‌های دوران کودکی خود دریافت افرادی که دارای حافظه قوی بودند، معمولاً چشم‌هایی درشت و برجسته داشتند. این مشاهدات او را به این فرضیه رساند که سایر توانایی‌های ذهنی انسان نیز ممکن است با ویژگی‌های قابل مشاهده بدنی ارتباط داشته باشند. گال این ایده‌ها را در قالب رویکرد جمجمه‌شناسی مطرح کرد؛ گرایشی که در اوایل قرن نوزدهم رشد یافت اما با ظهور بروکا به اوج رسید.

پیرپاول بروکا؛ پیشگام عصب‌پاتولوژی هوش

پیرپاول بروکا (1824-1880)، یکی از اثرگذارترین چهره‌های جمجمه‌شناسی و عصب‌شناسی بالینی فرانسه بود. بروکا در حوزه‌های پزشکی، ادبیات، ریاضیات و فیزیک تحصیلات عالی داشت و مهارت‌های بالینی او در تشخیص سرطان و جراحی مغز نیز کم‌نظیر بود. او معتقد بود که هر نیمکره مغز عملکردهای خاص خود را دارد و برخی نواحی مغزی مسئول فعالیت‌های حسی-حرکتی هستند. از مهم‌ترین دستاوردهای بروکا می‌توان به کشف نواحی حرکتی تکلم و معرفی اختلال آفازی اشاره کرد؛ کشفی که یکی از مهم‌ترین پیشرفت‌های قرن نوزدهم در حوزه عصب‌شناسی به شمار می‌رود.

بروکا، نظریه داروین و سنجش زیستی هوش

بروکا تحت تأثیر نظریه انتخاب طبیعی داروین، تلاش کرد هوش را بر مبنای ویژگی‌های زیستی، به‌ویژه اندازه و وزن مغز، تبیین کند. وی با مطالعه 292 مغز مردان و 140 مغز زنان، به این نتیجه رسید که متوسط وزن مغز مردان 1325 گرم و زنان 1144 گرم است؛ تفاوتی حدود 14 درصد. بر این اساس، بروکا ادعا کرد که مغز زنان از نظر ساختاری به مغز پستانداران اولیه مانند شامپانزه شباهت دارد و مغز مردان به اقوام باهوشی همچون پارسیان. این یافته‌ها بروکا را به این باور رساند که زنان نسبت به مردان از توانایی استدلال و تفکر انتقادی پایین‌تری برخوردارند؛ دیدگاهی که در فضای قرن نوزدهم مقبولیت داشت.

نقد استفان جی گولد بر دیدگاه‌های بروکا

نظریه‌های بروکا در خصوص هوش و تفاوت‌های جنسیتی، با انتقادات جدی مواجه شد. استفان جی گولد، زیست‌شناس برجسته و متخصص تاریخ علم، با بررسی داده‌های بروکا نشان داد که نمونه‌های زنان در مطالعات او به‌طور قابل‌توجهی مسن‌تر از مردان بودند؛ عاملی که تأثیر مستقیمی بر وزن مغز داشت. گولد با انتشار این نقد در سال 1871، زمینه‌ساز تحولاتی مهم از جمله پذیرش زنان به عنوان شهروندان برابر و باهوش شد. او تصریح کرد که وزن مغز به‌تنهایی نمی‌تواند شاخص دقیقی برای سنجش هوش باشد و تحقیقات نوین باید به‌دنبال روش‌های علمی‌تری برای بررسی ماهیت و تحول هوش باشند.

دستاوردهای رویکرد جمجمه‌شناسی و تأثیرات آن بر علوم اعصاب

گرچه جمجمه‌شناسی به‌عنوان رویکردی علمی ناکام ماند، اما نمی‌توان از تأثیرات گسترده آن در شکل‌گیری رشته‌های نوین روان‌پزشکی، عصب‌شناسی و علوم اعصاب چشم‌پوشی کرد. این دیدگاه مسیر تحقیقات درباره هوش، یادگیری و فرایندهای عالی مغز را به‌سوی سنجش‌های زیستی-عصبی هدایت کرد. پژوهشگرانی مانند دونالد هب نیز تلاش کردند تا بر اساس مبانی زیستی مغز، هوش و توانایی‌های شناختی را تعریف و طبقه‌بندی کنند. در نهایت، اقدامات جمجمه‌شناسان قرن نوزدهم راه را برای مطالعات پیشرفته‌تری هموار کرد که امروزه در قالب عصب‌شناسی شناختی و روان‌شناسی زیستی دنبال می‌شود.

چرا فرنولوژی یا جمجمه شناسی اعتبار خود را از دست داد؟

یکی از ایرادات اساسی که بر کارهای گال وارد بود این بود که او از روش‌های علمی برای کار خود استفاده نمی‌کرد. گال به سادگی هر مدرکی را که در تضاد با افکارش بود نادیده می‌گرفت. با وجود این جمجمه شناسی در طول قرن ۱۸ و اوایل قرن ۱۹ تاحدودی محبوب شده بود و ایده ‌های او پیروان فراوانی به دست آورده بود. در اوایل سده ۱۸ انتقادهای دانشمندان و گروه ‌های دیگر از نظریه او شدت گرفت به طوری که کلیسا افکار او را الحادی دانست و انتشار کتاب ‌های او را ممنوع اعلام کرد. پس از مرگ گال در سال ۱۸۲۸ چند تن از پیروان او همچنان به توسعه فرنولوژی یا جمجمه شناسی ادامه دادند اما به جای اینکه از روش علمی استفاده کنند به شکل یک فرقه در آمدند. با وجود محبوبیت مختصر فرنولوژی یا جمجمه شناسی، در نهایت در اواخر قرن نوزدهم این حوزه مطالعاتی بیشتر شبیه طالع بینی شده بود تا یک علم مترقی. انتقاد برخی از محققین و دانشمندان شناخته شده و کشف کارکردهای بیشتر مغز عملاً جمجمه شناسی را به حاشیه برد. یک فیزیولوژیست مشهور به نام فرانک مگندی (۱۷۸۳ تا ۱۸۵۵) در کتاب خود چنین نوشت:
“امروزه فرنولوژی یا جمجمه شناسی بیشتر یک شبه علم است نه علم واقعی. این رشته بیشتر به طالع بینی، غیب گویی و کیمیاگری شبیه است چرا که ادعا می‌کند درون مغز با شکل جمجمه ارتباط دارد. اما این حرف ‌ها تنها اظهارات بی پایه و اساس هستند و حتی یک آزمایش حرف ‌های آنان را تایید نمی‌کند”.

 تأثير جمجمه ‌شناسی روانی

با وجودی که جمجمه ‌شناسی روانی به عنوان يک موضوع شبه علمی قلمداد شده اما به علم عصب‌شناسی (نورولوژی) کمک شايانی کرده است. پژوهشگران با الهام از ايده جمجمه‌ شناسي روانی به مفهوم موضع يابی قشر مخ، يعني ايده‌ای که مي‌گويد برخی از فعاليت ‌های ذهنی در ناحيه‌ های خاصی از مغز صورت می گيرند، علاقه ‌مند شدند. با وجودی که گال و ديگر پيروان او به غلط اعتقاد داشتند که برآمدگی های سر به شخصيت و قابليت‌ های فرد ارتباط دارد، اما در اعتقاد به اين که قابليت ‌های ذهنی مختلف به ناحيه ‌های مختلف مغز وابسته است حق داشتند. روش ‌های پژوهشی جديد به دانشمندان اجازه می دهد که با استفاده از ابزارهای پيچيده نظير اسکن‌های MRI و PET اطلاعات بيشتری درباره موضع‌ يابی عمليات و فعاليت ‌ها در درون مغز به دست آورند.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *